Tuesday, July 30, 2002

دارم از بحث اولیه خودم منحر� می شم. در راستای بازگشت به بحث قبلی می خوام در مورد خودخواهی حر� بزنم.
آیا درسته که ما چون کسی رو دوست داریم , بخواهیم مال ما باشه. بخواهیم با ما باشه ویا قلبش مال ما باشه. بگیم چون من دوسش دارم و همه �کر و ذکرم اونه , خوب حالا اون هم باید منو دوست داشته باشه ؟!
من �کر نمی کنم این روش درستی باشه.
من اینجوریم که اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشم , دوست دارم راحت باشه. بهش خوش بگذره. دوست دارم �کر و خیالش آسوده باشه. با تمام وجودم بهش محبت می کنم. هر چی دارم تا جایی که بتونم به پاش می ریزم و اصلا هم منتظر جبران کردنش نیستم. خوب من وقتی دوسش دارم ,از اینکه اون خوشحال باشه و راحت باشه لذت می برم. حالا اگه اون از بودن من لذت نمی بره یا اصلا یه جورایی به هر دلیلی بودن من براش لذت بخش نیست , خوب می رم کنار. میگذارم اون بره و لذت زندگیشو پیدا کنه. بعد من هم میشینم و از دور نگاهش می کنم و از اینکه اون خوشحاله (با اینکه شاید با یکی دیگه است) خوشحالم. آره ته دلم می گیره , ولی در کل راضیم.
حالا نمی دونم چه جوری بعضی ها میان , صا� صا� تو چشات نگاه می کنن و می گن دوست دارم. بعد می گن می خوام مال من باشی. آخه بابا تو اگه منو دوست داری , منو راحت بزار. اذیتم نکن. بزار آروم باشم.
تو منو دوست نداری. تو خودتو دوست داری. آره , خودخواهی. می خوای همه چی اونجوری باشه که تو می خوای. اصلا من برات مهم نیستم. خودت برای خودت مهمی.
یه سری آدمها هم اعتقاد دارند که آدم تا خودش رو دوست نداشته باشه , نمی تونه کسه دیگه ای رو دوست داشته باشه. پس اگه یکی رو برای خودم می خوام به خاطر اینه که اول خودم رو دوست دارم و بعد اون طر�و.
من قبول ندارم. من اول اونو دوست دارم. و بهش محبت می کنم. دلم می خواد راضی باشه. �علا هم از بودن من راضیه. دوست داره کنارش باشم , پس هستم تا وقتی که دیگه نخواد. اون موقع می رم. بازم دوسش دارم ولی می رم.
می رم و از دور نگاهش می کنم و لذت می برم.

Monday, July 29, 2002

من هیچ وقت این مجله کاپوچینو رو قبول نداشتم و تحویلشون نمی گر�تم. همون مجله ای که احسان و ر�یقاش راه انداختن.
ولی بعد از اینکه چند مرتبه ر�تم تو جلسه هاشون و باهاشون ر�تم کلاردشت, یه خورده نظرم عوض شد. به خاطر همین وقتی که بهم پیشنهاد دادن که ص�حه اینترنتشون رو بنویسم با اینکه حوصله نداشتم و می دونم نویسنده خوبی نیستم
و البته موضوع هم خیلی کم دارم ولی خوب به خاطر اسرار بیش از حد شیده و باقی بچه ها قبول کردم. البته احسان شدیدا با راه انداختن این ص�حه مخال� بود چون �کر می کرد آخرش نوشتن مطالب میا�ته گردن خودش. که �کر کنم آخرش هم همینطور بشه. چون موضوعات من نهایتا 2 ماه دیگه تموم میشه.
خوب موضوع این ه�ته هک و هکر و چگونه هک نشدنه !
لط�ا بخونین و چون من تو مجله قسمت نظر خواهی ندارم , نظرات و سوالاتون رو یا برام mail کنین یا اینجا برام بنویسین.
اینهم مطلب این ه�ته

Sunday, July 28, 2002

خوب دیگه �کر کنم همه بدونند که ما جمعه ر�ته بودیم کلاردشت و حتما بهتر از من هم می دونید که با کیا بودیم.
چون احسان تقریبا همه چیز رو نوشته. ولی خوب من داستان رو اونجوری که خودم دیدم می نویسم. و شرح ماوقع رو می دم. سعی می کنم خیلی به حریم خصوصی مردم وارد نشم و رعایت مسائل امنیتی رو هم بکنم.
احسان رو که بعد از یه عمری (یعنی 3 سال) یا�تم خیلی دوست داشتم باقی بچه ها رو هم ببینیم. شبیر یا علیرضا و حتی علی عسگری و امیر گنجه ای رو. شاید دلیل اصلی اینکه من قبول کردم با گروه احسان اینا برم کلاردشت این بود و دلیل اصلی ترش هم این بود که .... .
پنج شنبه شب احسان, پس از یه عمری که ما online می شدیم و ایشون تحویل نمی گر�تند (نمی دونم چرا تا �لانی یا �لونی online میشن , سوت ثانیه احسان پیغام می ده بهشون ولی ما باید 100 بار بیایم تا ...) بالاخره پیغام داد که ممد جون چطوری و �ردا زود تر بیا و... پیشنهاد دادم که به جای اینکه هر کسی ناهار بیاره بریم جوجه بخریم اونجا کباب کنیم که احسان هم خوشش اومد و ظاهرا خودش هم تو همین �کر بود. خلاصه ساعت 9 با هم ر�تیم جوجه رو خریدیم و احسان برد خونه که �ردا صبح با خودش بیاره. من هم قرار شد سیخ با خودم ببرم.
صبح ساعت 4:45 بیدار شدم و ساعت تقریبا 5:30 بود که رسیدم دم اتوبوس. هوا هنوز تاریک بود. تا سلام علیکی بکنیم و راه بی�تیم دیگه ساعت شد 6:30. البته بعضی ها دیر رسیدند واسه همین وایسادیم منتظرشون.
وسطای راه یه جا وایسادیم و یه خورده خرت و پرت به اضا�ه ذغال و لیوان و نوشابه خریدیم. (راستی دقت کردین این مغازه های دم جاده چه قدر گرون �روشند.)
برای صبحانه که وایسادیم بچه ها گروه گروه شدن و دور میزها جمع و به قولنیما بچه ها به ترتیب hit شون جمع شدن. یه میز مال 1000 تا به بالا بود. یکی هم مال 500 تا 1000 تایی ها بود ما هم دور میز کمتر از 500 جمع شدیم. البته من باید می ر�تم قاطی زیر 50 تا ولی چون کسی نبود اومدم قاطی 500 تایی ها. بغل رستوران یه نانوایی بود من و احسان هم �رصت رو غنیمت شمردم و ر�تیم نون گر�تیم. من خیلی وقته تو ص� نون نایستادم چون همیشه یا نون آماده می گیرم یا اصلا تو خونه من نون نمی گیرم. خلاصه تازه دیدم چه خبره. ملت همه 200 تا 200 تا نون می گیرند. خیلی هم تو نونوایی گرمه.
خلاصه صبحانه رو خوردیم و راه ا�تادیم. توی راه چه دامبولی بازاری بود. اصلا دامبولی خونمون چند وقتی بود که ا�تاده بود پایین که البته جبران شد. خلاصه ما که خیلی حال کردیم. چون ته اتوبوس بودیم و اونجا هم همیشه جای آدمای شلوغ و پلوغه. وسطای راه بودیم که آقای ... روم به دیوار , گلاب بروتون رنگش شده بود زرد. نه از این زرد الکی ها , نه , زرد قناری. جاتون خالی اگه 5 دقیقه دیرتر اتوبوس نگه می داشت هممون حموم .... می گر�تیم.
خلاصه اتوبوس نگه داشت و ملت شاشو ر�تند جیش کردند و ملت دودی , سیگار کشیدند و ملت هنرمند هم عکس گر�تند. ولی دستشویی نگو , بلا بگو. نمی دونین چی بود. من با .... ر�تم دستشویی. وقتی اون تو رو نگاه کردم یادم ر�ت که منم جیش دارم. خلاصه به قول معرو� س�ر صحرایی , دستشویی صحرایی داره دیگه. ر�یق ما هم �کر کرد که وسط یه مزرعه است و همه جا پر از تاپاله و از این جور چیزاست خلاصه کارشو کرد.
اتوبوس راه ا�تاد و دوباره سرشماری کردیم و دیدیم همه هستند. به کلاردشت که رسیدیم همچین بگی نگی هوا پر بود و یه نمه بارونی می زد. یه جا وایسادیم برای ناهار که جماعت با کلاس دستشویی داشتند و می خواستند اول به یه قهوه خونه ای چیزی برسند و کارشون رو بکنند و بعد با خیال آسوده ناهار میل کنند. پس جای خوبی رو که پیدا کرده بودیم رو به مقصد یک دستشویی ترک کردیم. به یه جایی رسیدیم که بالاش نوشته بود محل پذیرایی از تورهای مسا�رتی (دبی , امارات و ...) خلاصه یه دستشویی داشت که جاتون خالی یه جورایی open بود. خلاصه دخترا ص� کشیدند که برن دستشویی و پسرها هم ص� کشیدند و دست و سوت می زدند که دخترا انگیزه داشته باشند کارشونو بکنند. واقعا با این مملکت باحالمون توی مسیر یه جا نیست که سرویس بهداشتی تمیز داشته باشه. تمیز بخوره تو سرشون یه 4 دیواری باشه با آب. دریغ...
کار دخترا که تموم شد و ما پسرها خواستیم بریم دستشویی که احسان نگذاشت. گ�ت چه معنی می ده پسر بره دستشویی. پسر یه درخت تر و تمیز و مامانی پیدا می کنه و همونجا کارشو می کنه.
خلاصه سوار اتوبوس شدیم و راه ا�تادیم. پس از کمی گشتن یه جایی رو پیدا کردیم و همه پیاده شدند و با هزار بدبختی ر�تیم بالا. خلاصه یه چند تا دونه تنه درخت بود که مثل صندلی بود و خوب خانوم Pinkfloydish روی یکی از اونها جلوس �رمودند و دیدند جاشون راحته , هی به ما می گ�تند خوب شما هم بشینین. راحت باشین. دقت نمی کرد که بابا دیگه جایی نیست ما باید رو عل� و قلوه سنگ بشینیم. چون جاش راحت بود, سیخ کردن جوجه ها ا�تاد به گردنش. بماند که چقدر مسائل بهداشتی رو رعایت کردند و.... من که ن�همیدم این ت�لکی ها چه جوری منقل رو راه انداختند و جوجه ها رو سیخ کردند و پختند چون ر�ته بودم یه گشتی تو جنگل بزنم. خلاصه وقتی برگشتیم غذا حاضر بود که خیلی هم خوشمزه شده بود دست همه درد نکنه. شکر خدا هنوز هم زنده ام.
بعد از غذا و بگو و بخند اومدیم سوار اتوبوس بشیم که دیدیم یه پیکان جوات یه نوار دامبول با صدای شدیدا بلند گذاشته. خوب بچه ها هم که تازه انرپی گر�ته بودند نتونستن جلوی خودشون رو بگیرند. همونجا کنار جاده جمع شدند و بزن و برقصی بود که بیا و ببین. خوب شده کسی نیومد به ما گیر بده. هر ماشینی که رد می شد بوق میزد و دست تکون می داد. خلاصه خیلی توپ بود. صاحب ماشین و خانواده اش هم کنار ما دست می زدند و می خندیدند. جدا چی می شد که این چیزها تو این مملکت ممنوع نبود. ت�ریح آخه از این سالم تر سراغ دارید. همه شاد و دوست و مهربون.
بعد از اینکه دیگه خسته شدیم و شاید ترس دیگه ورمون داشته بود که بابا الان میان می گیرنمون , راه ا�تادیم. ر�تیم به مقصد کنار دریا. من هم سیخ ها رو گذاشتم تو قسمت بار اتوبوس.
لب دریا همه پیاده شدند و مشغول قدم زدن و عکاسی و ... شدند. ساحل دریا خیلی با ص�ا بود. من که خیلی حال کردم. مخصوصا که ....
�قط دریا قاطی کرده بود. موجهایی می زد که تا ته ساحل میومد بالا خلاصه حسابی خیس شدیم. این دریا اصلا انگار حالیش نبود که ما اونجاییم.
دیگه یواش یواش داشت خستگی بر من یکی که چیره می شد. ساعت طر�ای 4:30 بود که راه ا�تادیم به قصد تهران. توی راه یه جا وایسادیم و نشستیم و بچه های کاپوچینو نیمچه جلسه ای گذاشتند و بعد از خوردن چای به راه �تادیم به سوی تهران. نرسیده به کندوان بود که چون پلیسای راه عزیز و �عال کشورمون یه خورده مغزشون hang کرده بود و از طر� شمال جاده رو یه طر�ه اعلام کرده بودند و از طر� تهران یادشون ر�ته بود. خلاصه گره کوری خورده بود که نگو. بعضی ها می گ�تند 4 ساعت اینجاییم. عده ای هم می گ�تند تا صبح همین جاییم. راننده اتوبوس ما هم می گ�ت یه بار همینجا 18 ساعت موندیم. حالا راست و دروغش با خودش. موبایل هیچ کس هم خط نمی داد. یعنی آنتن می داد ولی شبکه قربونش برم توان دیدن این همه گوشی رو یه جا نداشت. خلاصه گ�تیم اگه اینجا بمونیم خانواده ها از نگرانی دیوانه می شند. به قول یکی از بچه جاده hang کرده بود باید reset می شد. که بعد از 2 ساعت شد. یعنی پلیس , راه رو باز کرد. لینک عکس ترا�یک رو پایین گذاشتم.
جاده که باز شد و راه ا�تادیم دیگه راننده اتوبوس سر از پا نمی شناخت , با چنان سرعتی می ر�ت که من گ�تم هر لحظه امکان ر�تن ته دره وجود داره. البته بچه ها چون گرم دیدن �یلم بودند یا شاید هم خواب بودن, زیاد چیزی حس نکردند.
خلاصه به میدان آزادی که رسیدیم من خیلی خسته بودم. از اونجا یه دربست گر�تم و اومدم خونه. توی راه اصلا نمی تونستم چشمم رو باز نگه دارم. خیلی خسته یودم. ساعت تقریبا 1 بود که رسیدم خونه.
در رو که باز کردم دیدم مامان بیداره. اولین چیزی که ازم پرسید می دونید چی بود ؟!
پرسید : پس سیخ ها کو ؟!؟!؟!!!!!!!!!!!!!!

اینم لینک چند تا عکس :
طبیعت زیبا
جاده
ترا�یک

Wednesday, July 24, 2002

سوء ت�اهم ...
چند تا دوستی رو تا حالا دیدین که بر اثر سوء ت�اهم به هم خورده ؟!
من که خیلی دیدم. اینم یکی از اونایی که دیدم.
آقا برای تولد دختره می خواسته بره خرید. یواشکی بدون اینکه دختره ب�همه می خواسته بره. خوب بهش نمی گه که کجاست. در وسط خرید بوده و داشته چونه می زده و دور و برش هم تو مغازه شلوغ بوده که یه هو موبایلش زنگ می زنه. کیه ؟! خوب معلومه دخترست دیگه. حالا پسره هم حول شده نمی دونه بگه که کجاست. خلاصه ....
بله دختره نمی دونم تو اون همه شلوغی چه جوری صدای یه دختری رو شنیده و �کر کرده که آقا شلوارش دو تا شده. بهمون دلیل دیگه به تل�نهای پسره جواب نمی ده. پسره بدبخت هم هر کاری می کنه که کادوی روز تولد دختر رو بده اصلا دختر به حر�ش گوش نمی ده و خلاصه اینکه خوب پسره هم �کر می کنه دختره حتما سادیسمی چیزی داره , بیخیال می شه.
خلاصه بعد ها که هر دوتاشون موضوع رو �راموش کردند و ر�تند سراغ زندگیشون وقتی همدیگرو می بینند و ماجرا رو میشه خیلی می خندند و البته ا�سوس هم می خورند که چرا دوستی به اون خوبی رو از دست دادند و خوب حالا هم خیلی دیر شده چون هر دو ازدواج کردند.
من اعتقاد دارم آدم به هر دلیلی که از کسی که دوستش داره ناراحت می شه باید رو در رو بهش بگه و توضیح بخواد. اگه توضیح قانع کننده نبود اونوقت از این تصمیمای ترکی بگیره.
مطمئن هستم که عمر دوستیها با این روش چندین برابر می شه.

Tuesday, July 23, 2002

بهتون پیشنهاد می کنم هیچوقت ترم تابستونی نگیرین.
بیچاره شدم. مردم. گرما مرگ شدم. دیگه مغز نمی مونه آدم بخواد چیزی هم بنویسه.

Saturday, July 20, 2002

یک چیزه جالب رو من امروز کش� کردم. البته شاید از قبل بدونین ولی خوب...
بالاخره گوگل هم ایرانیها رو آدم حساب کرد.
من همیشه وقتی تو ساینهای جستجو و یا ارائه دهنده خدمات email می ر�تم مثل yahoo, google , Altavista, ... حرص می خوردم که چرا این سایتها به زبونهایی مثل �رانسوی , آلمانی و یا حتی چینی و عربی هم ص�حه دارند و خدمات به اون زبونها ارائه می کنند ولی هیچکدومشون ص�حه �ارسی ندارند.
چند وقت پیشا وقتی به سایت گوگل سر زدم دیدم که ص�حه کاملا �ارسی شده و جالبه که خیلی از قسمتهای help اون هم �ارسی شده , حتی Privacy policy و terms of services هم به �ارسی ترجمه شده و بر روی سایت موجوده. پس بشتابید که ما هم سری تو سرا در اوردیم.
اگه در اینترنت اکسپلررتون در قسمت Language �ارسی انتخاب شده باشه با ر�تن به ص�حه اول گوگل ص�حه به صورت �ارسی بالا می آید در غیر اینصورت می توانید به صورت مستقیم به اینجا بروید و گوگل را �ارسی تجربه کنید.
http://www.google.com/intl/fa

Thursday, July 18, 2002

سوال می کنم ؟!
جواب نمی گیرم !!
از که می پرسم ؟ آخر او خود وامانده ای بیش نیست.
شاید او هم سوالی دارد. در پی جوابش وامانده است.
نمی دانم. هراسم از چیست ؟ زندگی سخت است ؟
شقایق هست ؟!
به مار ماهی مانی , نه این تمام , نه آن
منا�قی چه کنی ؟ مار باش یا ماهی
چه جوری پول دار شدی ؟!
این سوالی بود که یه جوون آمریکایی از ر�یقش که در مدت کوتاهی بسیار پول دار شده بود پرسید.
او هم در جواب گ�ت : هیچی داشتم بیرون شهر می ر�تم که دیدم یکی داره هندوانه می �روشه , من هم به اندازه 20 دلار ازش هندونه خریدم. آوردم شهر دیدم ازم 30 دلار می خرنش. خوب �روختمش.
با 30 دلار دوباره برگشتم و هندونه خریدم و �روختم 45 دلار. دوباره با 45 دلار هندونه خریدم و اومدم شهر �روختم ... اینقدر این کار رو ادامه دادم تا اینکه عمه میلیونرم �وت کرد و چندین میلیون دلار به من به ارث رسید.
داشتم �کر می کردم چی می شد ما هم هندونه می �روختیم. !!!!

Wednesday, July 17, 2002

مهربونی ؟!
خاطره ای که من هیچ وقت یادم نمیاد ولی همیشه بابام برام تعری�ش می کنه اینه که ...
از قرار معلوم من بچگیام کتک خورم ملس بوده. و وقتی 4 سالم بوده ظاهرا یه بار که از بچه ها کتک خوردم گریان اومدم پیش بابام و بابام هم بهم گ�ته که خوب
تو هم بزنشون. من هم با همون لهجه بچگونه گ�تم که آخه دردشون میاد ؟!؟!؟!
یادمه همیشه بچه که بودم, قبل از مدرسه. هر وقت با خواهرم دعوام می شد چنگ می زد و جیغ می کشید و من هیچوقت دلم نمیومد بزنمش.
واسه همین همیشه حقم و می خوردند. منم پیش خودم می گ�تم عیب نداره آخه گناه دارند.
بزرگتر که شدم با ورود به مدرسه توی کلاس خیلی اذیت می شدم. سر جا. سر ص�. سر نمره و ... یواش یواش یاد گر�تم که باید جلوی کسی که
زور می گه ایستاد. ولی این کا�ی نبود. باید اونی رو که زور می گه زد. خلاصه جامعه به من یاد داد که نباید مهربون باشم. نباید دلم بسوزه.
یادمه تازه که ر�ته بودم سر کار تو یه کارخونه کار می کردم. سرپرست سالن تزریق بودم که در هر شی� 15 تا کارگر زیر نظرم بود و 3 شی�ت, کارخونه کار می کرد.
اونجا دلم برای این کارگرا می سوخت. ولی اونقدر از دلسوزی براشون ضربه خوردم که یاد گر�تم اون یه ذره مهربونی مونده رو هم باید خ�ه کنم.
خلاصه که الان کسی نمی تونه بهم زور بگه. گاهی وقتها حر�هایی که زور نیستند و خیلی هم منطقی هستند رو گوش نمی دم چون �کر می کنم شاید دارن زور می گن.
من همونیم که هر کاری برای هر کسی می کردم بدون اینکه به من�عتش برای خودم �کر کنم. ولی حالا شدم کسی که ...
خلاصه که همیشه وقتی بابام اون خاطره رو تعری� می کنه به این �کر می کنم که چرا باید من عوض بشم. چرا نباید همه آدما دلشون برای هم بسوزه ؟
چرا نباید قبل از اینکه کسی رو بزنی �کر کنی که شاید دردش بیاد. یا قبل از دزدی دلت برای طر� بسوزه و بگی حتما خودش پول رو نیاز داره. واقعا دنیا بهشت
می شد اگه آدما دلشون واقعا برای همدیگه می سوخت.
ولی ا�سوس که ما دلمون برای خودمون هم نمی سوزه چه برسه برای بقیه !!!!!

Monday, July 15, 2002

به نظر شما خیلی پر رویی نمی خواد که آدم با یکی که دوسته بی خود و بی جهت دوستیشو بهم بزنه و بعد از 3 ماه بگه اشتباه کردم.
�رض کن با یکی دوستی , خیلی هم همه چی خوبه , یه روز می گه همه چی تموم (داستان همون تل�ن آخر که اولای وبلاگ نویسیم براتون گ�تم) خلاصه می گه به درد هم نمی خوریم.
بعد تا می آی از دلت بندازیش بیرون و به نبودنش عادت کنی. یه هو سر و کلش پیدا می شه و می گه من اشتباه کردم. من بچگی کردم. می دونم خیلی اذیت شدی ها ولی ببخش. بیا دوباره شروع کنیم تا من بهترین دختر دنیا بشم برات.
بعد حالا این وسط اگه بهش بگی نه خانوم ببخشید من از یه جا دوبار ضربه نمی خورم. من دیگه جایی برای شما تو دلم ندارم. تو میشی آدم بده ؟!؟! دیگه لایق بهترین دختر دنیا نیستی ؟!؟! میشی شیطون ؟!! میشی .....
نمی دونم چرا انسان خودخواهه ؟! هر کار اشتباهی که خودش می کنه رو باید همه ببخشن ولی وای به روزی که یکی دیگه اشتباه کنه. دیگه بخششی در کار نیست. آخه یه لحظه خودتونو بگذارین جای طر� مقابل. نمی گی تو این مدتی که نبودی شاید چند تا دختر اومده باشن تو زندگی این پسره. شاید پسره هزار تا �کر و آرزویی که نتونسته با تو پیدا کنه رو برداشته رودوش خودش می بره تا یکی رو پیدا کنه باهاش قسمت کنه. شاید دیگه یواش یواش حس می کنه که یکی پیدا شده که می تونه کمکش کنه. می تونه هم راهیش کنه. آخه این انصا�ه ؟ بیای همه چیو بخوای برای خودت ؟!

Sunday, July 14, 2002

خیلی لط� دارین. همتون. چه اونایی که برام نوشتند که نرو و چه اونایی که تو دلشون گ�تند که برو و دیگه ننویس.
به هر حال �کر کردم آدم می شه تنها نباشه و از تنهایی بنویسه. می شه آدم عشق رو پیدا کنه و از عشق گم شده بنویسه.
به هر حال می نویسم. ناز هم نمی کنم. می نویسم چون دلم می خواد. خوشم میاد می بینم وبلاگم خواننده داره.
خوشم میاد کسایی هستند که مطالبم براشون مهمه. قشنگه.
ضمنا این آقا احسان چون خودش حوس عروسی کرده زودی آهنگ بادابادا زد. احسان جون می خوای عروسی بگیری چرا رودبایستی می کنی.
کسی چیزی نمی گه که. ;)
در مورد این موضوع که چرا اینترنت در ایران شده ابزار دوست یابی خیلی نظرات مختل�ی دادین. ولی من باز هم می گم که اینترنت شده �قط ت�ریح. اونم تو ایران.
همه جای دنیا شاید چند درصد چت می کنند ولی نسبت به کل مصر� کنندگان اینترنت درصدشون کمه ولی اینجا درصد کسایی که از اینترنت است�اده م�ید می کنند خیلی کمه.
راستی دقت کردین تابستون که شروع میشه ترا�یک این ISP ها می ره بالا. چون بچه ها تعطیل می شن و میریزن تو چت رومها. بازم بگین ایرانی ها چت نمی کنند.

Saturday, July 13, 2002

چند روزیه که دستم به نوشتن نمی ره.
من روزی که شروع کردم, نوشتم که تنها نباشم. که تنهاییامو قسمت کنم. که حر� دلمو بنویسم.
ولی حس می کنم دیگه تنها نیستم. حس می کنم یکی دوستم داره. حس می کنم یکی رو دوست دارم. حس می کنم دیگه حر�ام تو دلم نمی مونه.

Friday, July 12, 2002

از اونجایی که من حداقل یک ن�ر رو می شناسم که نمی تونه comment ها رو بخونه ولی نظر می نویسه و نظراتش هم معمولا به درد بخوره. حالا نمی دونم مشکل yaccs یا مشکل کامپیوتر اونه.
تصمیم گر�تم نظرات مربوط به مطلب آخرم رو به صورت offline بگذارم رو نت که هرکی نمی تونه از yaccs نظرات رو بخونه از اینجا بخونه.
�قط به این نکته توجه ب�رمائید که این ص�حه offline هست و امکان نوشتن مطلب یا تغییر درون اون نیست.
اینجا رو کلیک کنید....

Thursday, July 11, 2002

�سلام ,
پرستو جان خیلی ممنون که اینقدر اظهار لط� می کنی نسبت به نوشته های نه چندان قشنگ من.
به هر حال چند روزی خیلی درگیر بودم. ولی امروز می نویسم.
یه سوالی که خیلی وقتها برام مطراح می شه. این د�عه با خوندن مطالب دیروز وبلاگ احسان بیشتر مطرح شد.
و اون اینکه چرا یه روزی یاهو اعلام کرد که بیشتر از پنجاه درصد از user های �عال yahoo messenger ایرانی هستند.
چرا تو ایران همه از اینترنت برای چت است�اده می کنند. چرا اغلب نامه های رد و بدل شده حر�ای عاشقونه و یا مخ زنیه.
چرا هر کی وبلاگ می نویسه در درجه اول سعی در جذب جنس مخال� رو داره. چرا مسابقه بهترین نازبانو باشید و جایزه بگیرید مطرح شد.
چرا همه تو comments احسان در مورد بهش ایراد گر�تند که چرا برای دخترهای زیبا تمپلیت درست می کنه.
چرا وقتی تو مسنجر یه پسر رو پیج می کنم جواب نمی ده ولی اگه با یه اسم دخترونه بیام اونقدر حر� می زنه که حالم بد می شه ؟
من �کر می کنم تو ایران اینقدر محرومیت و محدودیت در مورد روابط دختر و پسر هست (از جامعه گر�ته تا خانواده) که همه پناه آوردند به چت. ولی آیا اینترنت روش درستی برای اینجور روابطه ؟!
به نظر من خیلی آنرمال که آدم بخواد تو چت دختر بازی کنه.
شما چی �کر می کنید ؟

Tuesday, July 09, 2002

در مورد اینکه آدم باید چه جوری باشه ؟!
آیا باید اونجوری باشه که مردم دوست دارند. آیا اگر من کسی رو دوست دارم باید کاری کنم که اون از من خوشش بیاد یا نه ؟!
یه مطلبی تو یه کتاب خوندم خیلی حال کردم....
ما آهن ربا هستیم. نه آهن ربا , ما آهن هستیم پیچیده شده در سیم های مسی و قادریم در هر زمانی که بخواهیم خود را مغناطیسی کنیم. ولتاژ درونی خود را درون سیم ریخته و می توانیم هر آنچه مایلیم به خود جذب کنیم. یک مغناطیس در مورد عملکرد خود نگران نیست. آن خودش است و بنابر طبیعات خویش, چیزهایی را جذب می کند و مابقی را دست نخورده رها می کند.
شبیه, مشابه را جذب می کند. تو همان که هستی باقی بمان. آرام , ش�ا� و درخشان.....

Monday, July 08, 2002

من شخصا به وجود خدا ایمان دارم و می دانم که خدا یکی است.
آموخته ام که خدا تنهاست. و از آنجا که روح انسان منشعب از روح خداوندی است و در واقع روح خدا در او دمیده شده است
پس انسان نیز باید �طرتا با تنهایی آشنا باشد و در ضمیر ناخودآگاه خود , تنها باشد. پس همه تنهاییم چون بنده خداییم.
و همینطور می دانم که خدا عاشق است. پس همه انسانها نیز عاشقند. پس همه عشق را دوست دارند و از عاشق بودن و مورد عشق قرار
گر�تن لذت می برند. همه می دانند که با همه شلوغی اطرا�شان هنوز تنها هستند.
متاس�انه بعضی ها این حقیقت را در شلوغی جمعیت اطرا�شان گم می کنند. و می پندارند که عشق �انی است و انسان تنها نیست.

هرگز آرزویی به تو داده نشده , مگر آنکه توانایی به حقیقت در آوردن آن هم داده شده باشد.
اگرچه احتمالا برای رسیدن به آن باید تلاش کنی.
سلام ,
بالاخره این تمپلیت من عوض شد.
می دونم زیاد قشنگ نیشت ولی خوب عوضش کار خودمه.
تازه کار با این بلاگر رو یاد گر�تم. حالا قشنگترش می کنم.
نظر شما چیه ؟!

Sunday, July 07, 2002

دانش , پی بردن به آن چیزیست که از پیش می دانستی.
انجام دادن , نشان دادن چیزی است که می دانی.
تعلیم , یادآوری به دیگران است که خود آنها به هما حد خوبی که تو می دانی , می دانند.
پرستو این جمله ها از کیه ؟!
یکی از دوستام یه نامه زده برام نوشته :
Ba Web-Log et kheyli hal kardam
omidvaram hamishe ashegh bashi.
Asheghe Boodan, na asheghe chetor boodan,

دیدم بدجوری راست می گه.
نظر شما چیه ؟
دیشب با بچه ها ر�ته بودیم بیرون. آقای ناب�ه هم با ما بود. (نابغه همون احسانه دیگه !) حالا چرا بهش می گم نابغه ؟
من با احسان زیر پل گیشا تقاطع چمران و جلال آل احمد قرار گذاشتم. بنزین ماشین هم داشت تموم می شد. پیش خودم گ�تم سر چمران احسان رو که سوار کردم خوب بنزین هم می زنم.
من از شمال چمران میومدم پاینن که احسان زنگ زد و گ�تم دارم می رسم. برو دم پمپ بنزین اونجا سوارت می کنم. احسان هم پاشو کرده بود تو یه ک�ش که اینجا پمپ بنزین نیست !!! بابا من هر ه�ته اونجا بنزین می زنم.
به خودم شک کردم گ�تم شاید اشتباه می کنم آخه احسان که اونجاست میگه اینجا پمپ بنزینی نیست پس لابد من اشتباه می کنم. خلاصه قطع کرد. 5 دقیقه دیگه دوباره زنگ زد. آقای نابغه بالاخره پمپ بنزین کوچولوی سر گیشا رو پیدا کرده بود. گ�تم خوب اونجا سوارت می کنم. گ�ت : ااا چه جوری می خوای دور بزنی ؟!؟!؟!؟! دیگه داشتم شاخ در میوردم. گ�تم خوب زیر پل دور می زنم باز پاشو کرد تو یه ک�ش که نمیشه اینجا دور زد. گ�تم ای وای نگنه زیر پل رو بستند. خلاصه رسیدم سر گیشا راحت دور زدم و بنزین زدم و احسان رو سوار کردم. خیلی براش جالب بود که من چه جوری اومدم اونجا ؟!؟!؟!؟!؟!!!!!!!!!!!!
خلاصه احسان جون من تورو کش�ت کردم. کجا بودی تا حالا با اینهمه هوش !!
در مورد اسم وبلاگ هم �علا تغییری نمی دمش برای اینکه خیلی ها مسخرم کردن که این چرت و پرتا چیه !

Friday, July 05, 2002

سلام
دلم می خواست تا وقتی دستی به سر و روی وبلاگم نکشیدم و تمپلیتش رو عوض نکردم مطلبی ننویسم. ولی بد جوری هوس نوشتن کردم. ضمنا این سرور template بلاگر خرابه و
امروز نمی شه تغییری داد. پس نوشتم.
23 سال پیش در چنین روزی شاید ساعت 5 بعد از ظهر یه انسان مهم یعنی من به دنیا اومده.
درسته امروز روز تولد من بود یا هست. با اینکه باید روز خوبی باشه ولی دلم بدجوری گر�ته.
با اینکه دور و ورم شلوغه با اینکه تا همین الان یه عزیزی پیشم بود که با بودنش احساس آرامش می کردم و حر�امو راحت بهش می زدم ولی وقتی که ر�ت دلم بدجوری گر�ت.
حس بدی دارم. حس می کنم تنهام. حس می کنم با اینکه امروز خیلی ها زنگ زدند و تبریک بهم گ�تند کسایی که خیلی وقت بود خبری ازشون نداشتم کسایی که �کر می کردم که دیگه
دوستیمون تموم شده زنگ زدند و تبریک گ�تند ولی باز هم تنهام. چرا ؟
نمی دونم. این دل بی صاحاب چشه !؟ من تو زندگی چیزی کم ندارم. عاشق هم نیستم. یعنی �کر می کنم که نیستم. یعنی نباید باشم. نمی دونم.
به هر حال به دادم برس ای اشک دلم خیلی گر�ته ...
حتما به زودی سر و شکل این وبلاگ عوض خواهد شد و اسمش رو هم می خوام بذارم " و اما عشق ... "
نظرتون رو راجع به اسم جدید بگید لط�ا.

Monday, July 01, 2002

خواننده های عزیز وبلاگ , خیلی شرمندم. به خدا دو تا امتحان دارم که خیلی زیادند و حقظی به همین علت نمی تونم وبلاگ بنویسم.
خبر بدتر اینکه سر ساختمون خاک برداری داریم و باید همیشه سر کار باشم. پس وقت زیادی برای درس خوندن نمی مونه. به همین علت وبلاگ چند روزی تعطیل میشه.
امتحانای من پنج شنبه تموم می شه و دوباره براتون می نویسم.
تو این مدتی که من نمی نویسم. خواهش می کنم شما بنویسید. تو همین نظر خواهی ها. مطلب بنویسید. نظر بدید.
ممنون از همکاریتون.